سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدیر مدرسه

مطالب پایین قسمت کوتاهی از کتاب « مدیر مدرسه » جلال آل احمد است.

«... دو روز بعد سه تا کامیون شن آمد. دو تایش را توی حیاط خالی کردیم و سومی را دم در مدرسه ، و خود بچه ها نیم ساعته پهنش کردند. با پا و بیل و تخته و هر چه که به دست می رسید. پدر یکی از شاگرد ها فرستاده بود و ناچار سر صف برایش زنده باد کشیدند و عصر همان روز خود یارو آمده بود و دعوت کرده بود که برای آشنایی با اعضای انجمن در فلان روز و فلان ساعت به فلان خانه برویم.

خود من و ناظم که باید می رفتیم. معلم کلاس چهار را هم با خودمان بردیم. گرچه ترس این بود که او را به جای مدیر بگیرند ، اما سیاهی لشگر بجایی بود و قلمبه حرف می زد و آبروی معلم جماعت بود.

خانه ای که محل جلسه ی آن شب انجمن بود ، درست مثل مدرسه دورافتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش یک راست از سینه ی بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود که رسیدیم. در بزرگ آهنی ، و وارد که شدیم باغ مشجر و درختان خزان کرده و خیابان بندی های شن ریخته و عمارت کلاه فرنگی مانندی وسط آن و نوکر های متعدد. از در رفتیم تو و کلاه و بارانی را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلکان و مجسمه های گچی اکلیل خورده و چراغ به سر. تاپ تاپ خفه شده ی موتور برق از زیر پایمان در می آمد و از وسط دیوار ها. لابد برق از خودشان داشتند...»

«... بلند و کوتاه و پیر و جوان پانزده نفری آمدند. هی به تمام قد بلند شدیم و نشستیم. من و ناظم ، عین دو طفلان مسلم بودیم و معلم کلاس چهار عین خولی وسطمان نشسته بود. اعضای انجمن هر کدام تکیه کرده بر مال و ثروت و خانه ی ییلاقی شان می نشستند. اغلب به لهجه های ولایتی حرف می زدند و رفتار ناشی داشتند. حتی یک کدامشان نمی دانستند دست و پاهایشان را چه طور ظبط و ربط کنند. بلند بلند حرف می زدند. قایم فین می کردند و زل زل به ما نگاه می کردند...»