سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روی دیوار سفید خونه مون

چند بیت از احمدرضا احمدی

 

روی دیوار سفید خونه مون

من با رنگ سبز یک جاده کشیدم

جاده ای پر از درخت و گل و یاس

جاده ای پر از بهار و عطر یاس

رنگ سبزم کم اومد

باد اومد پاییز اومد

روی جاده ی قشنگ

ابر اومد بارون اومد

من نوشتم بارون

روی دیوار سفید خونه مون

من با رنگ آبی دریا کشیدم

توی دریای قشنگ رو دیوار

من با رنگ آبی قایق کشیدم

رنگ آبی کم اومد

موج اومد بارون اومد

روی دریای قشنگ

ابر اومد بارون اومد

من نوشتم بارون

من نوشتم بارون

 

به نقل از نشریه گل آقا

 


شهریور 86

در ماه شهریور فیلم های سینمایی خوبی از تلویزیون پخش شد که چند تای آن ها را این زیر نوشته ام.

بازی : فیلمی از دیوید فینچر با بازی مایکل داگلاس و شان پن. فیلم درباره ی مردی است که که توسط برادرش برای تولد به یکمرکز تفریحی می رود تا روحیه اش عوض شود اما با وقایع عجیبی روبه رومی شود.

رویایی : کرت راسل و داکوتا فانینگدر این فیلم کودکانه بازی می کنند. داستان فیلم درباره ی یک دختر است که از پدرش – که تربیت کننده ی اسب های مسابقه است – اسبی را می خواهد ولی پدرش به دلایلی خواسته ی او را قبول نمی کند.

ماسک : جیمکری و کامرون دیاز در این فیلم بازی می کنند. مردی اتفاقی ماسکی را در آب پیدا می کند اما وقتی که آن را به صورتش می زند تبدیل به موجود قدرتمندیمی شود.

تند و سریع : بازیگران این فیلم وین دیزل و پل واکر هستند. داستان فیلم درباره ی یکمأمور مخفی پلیس است که به گروه خلافکاری راه می یابد تا بتواند از کار های آنان سر در بیاورد.

پیشنهاد : گای پیرس در این فیلم نقش مردی را بازی می کند که باید برای نجات جان برادر کوچکش برادر بزرگش را دستگیر کرده و تحویل قانون بدهد اما او این کار را نمی کند.


میهمانی

متن زیر قسمتی از کتاب « دید و بازدید » جلال آل احمد است.

« ... ـ سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است.

ـ ...

صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت : « آقای ... بفرمایید تو ... کلبه ... در ... ویشی ... که صاحب و دربون ... نداره. »

ـ به به! سلام آقای من! گل آوردی ؛ لطف کردی ؛ بیا جانم! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برایمان بخوان ، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوان ها زنده ایم ...

ـ اختیار دارید حضرت آقای استاد ، بنده د .. د .. ر مقابل شما؟ اختیار دارید.

ـ نه نمیشه. به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی وگرنه روحم کسل میشه.

ـ حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمی سازم. آن هم در حضرت شما؟

ـ به مگه ممکن است؟ من می دونم که هیچ وقت بی شعر پیش من نمی آیی. زود باش جانم.

ولی مجلس بیش از این به ما اجازه ی تعارف و تیکه پاره نمی داد. دور تا دور میز گرد ، پر از شیرینی فرنگی و آجیل های خوش خوراک ، از همه قماش مردمی یافت می شد. حتی آخوند منتهی به لباس معمول و متجدد. در یک گوشه اتاق تا روی میز کوچکی بیش از ده پانزده گلدان پر از گل های درشت ، گل هایی که قدرت خریدن یکی از آن ها هم در قدرت مالی من نیست ، چیده شده بود و هوای اتاق را دلنشین ساخته بود. مبل ها ردیف و تمیز ، کارد و چنگال ها براق و گلدان های نقره روی بخاری درخشنده... »

 


بنیان گذار جمهوری اسلامی

چند بیت از اشعار امام خمینی ( ره )

 

درد خواهم دوا نمی خواهم

غصه خواهم نوا نمی خواهم

عاشقم عاشقم مریض توام

زین مرض من شفا نمی خواهم

من جفایت به جان خریدارم

از تو ترک جفا نمی خواهم

از تو جانا جفا وفا باشد

پس دگر من وفا نمی خواهم

تو صفای منی و مرده ی من

مرده را با صفا نمی خواهم

صوفی از وصل دوست بی خبر است

صوفی بی صفا نمی خواهم

تو دعای منی تو ذکر منی

ذکر و فکر و دعا نمی خواهم

هر طرف رو کنم تویی قبله

قبله قبله نما نمی خواهم

هر که را بنگری فدایی تو است

من فدایم را فدا نمی خواهم

همه آفاق روشن از رخ تو است

ظاهری جای پا نمی خواهم

 

برگرفته از کتاب : باده عشق

 


مدیر مدرسه

مطالب پایین قسمت کوتاهی از کتاب « مدیر مدرسه » جلال آل احمد است.

«... دو روز بعد سه تا کامیون شن آمد. دو تایش را توی حیاط خالی کردیم و سومی را دم در مدرسه ، و خود بچه ها نیم ساعته پهنش کردند. با پا و بیل و تخته و هر چه که به دست می رسید. پدر یکی از شاگرد ها فرستاده بود و ناچار سر صف برایش زنده باد کشیدند و عصر همان روز خود یارو آمده بود و دعوت کرده بود که برای آشنایی با اعضای انجمن در فلان روز و فلان ساعت به فلان خانه برویم.

خود من و ناظم که باید می رفتیم. معلم کلاس چهار را هم با خودمان بردیم. گرچه ترس این بود که او را به جای مدیر بگیرند ، اما سیاهی لشگر بجایی بود و قلمبه حرف می زد و آبروی معلم جماعت بود.

خانه ای که محل جلسه ی آن شب انجمن بود ، درست مثل مدرسه دورافتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش یک راست از سینه ی بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود که رسیدیم. در بزرگ آهنی ، و وارد که شدیم باغ مشجر و درختان خزان کرده و خیابان بندی های شن ریخته و عمارت کلاه فرنگی مانندی وسط آن و نوکر های متعدد. از در رفتیم تو و کلاه و بارانی را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلکان و مجسمه های گچی اکلیل خورده و چراغ به سر. تاپ تاپ خفه شده ی موتور برق از زیر پایمان در می آمد و از وسط دیوار ها. لابد برق از خودشان داشتند...»

«... بلند و کوتاه و پیر و جوان پانزده نفری آمدند. هی به تمام قد بلند شدیم و نشستیم. من و ناظم ، عین دو طفلان مسلم بودیم و معلم کلاس چهار عین خولی وسطمان نشسته بود. اعضای انجمن هر کدام تکیه کرده بر مال و ثروت و خانه ی ییلاقی شان می نشستند. اغلب به لهجه های ولایتی حرف می زدند و رفتار ناشی داشتند. حتی یک کدامشان نمی دانستند دست و پاهایشان را چه طور ظبط و ربط کنند. بلند بلند حرف می زدند. قایم فین می کردند و زل زل به ما نگاه می کردند...»